اسطوره های عاشقی مان مرده بودند حق خدا و حق ما را خورده بودند
دیگر سکوتم مولوی دیگر نیرزد در گور باشی استخوان هایت بلرزد
سنگینی دوران که حشر کائنات است کی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات است
گفتی به دور شمس خود پروانه گشتی اما بگو مانند من دیوانه گشتی؟
گفتی که چشمانش تو را اعجاز می کر شمس من اما درب خیبر باز می کرد!
شمست طبیب ماهر دل ها اگر بود در حاج عمران شمس من امدادگر بود
میدان عشق شمس تورا گریکه اش کرد میدان مین شمس مرا صد تکه اش کرد
شمس تو گر از خم می سیراب می شد بهر شهادت شمس من بی تاب می شد
بگذار در کنج خراباتش بمیرد تا شمس من سهم غذایش را بگیرد
وقتی که خون درقلب شمسم لخته می شد ای مولوی دکان شمست تخته می شد
شمس مرا در خط مرزی یربریدند با شیشه در شهر سنندج سر بریدند
خیل خوارج آنفدر تزویر کردند تا شمسس زخمی مرا زنجیر کردند
از هر درختی چوبه ی داری نشاندند شمس مرا آخر به زندان ها کشاندند
خیل خوارج آنقدر اندیشه کردند خون دل شمش مرا در شیشه کردند
بردند و بشکستندو سوزاندند و رفتند هر شیء با قیمت گرا نیدند و رفتند
اسب و تفنگ و مهر وتسبیح مرا نیز قرآن و اشعار و مفاتیح مرا نیز
پاداش عمری عاشقی آیا همین است؟ آقا دل مردم!! دل مردم غمین است!!